علیعلی، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

علی شاهزاده کوچولوی بهار94

دلنوشته ای برای پسر عزیزم

: 💕💕 عزیزترینم، فرزندم، من مادرت هستم... هیچ کس مرا مجبور به مادری نکرد، من به اختیار مادر شدم تا بدانم معنی بیخوابیهای شبانه را، تا بیاموزم پنهان کردن درد را پشت حجمی از سکوت؛ تا بدانم حجم یک لبخندکودکانه ات میتواند معجزه زندگی دوباره ام باشد؛ من نه بهشت می خواهم نه آسمان و نه زمین، بهشت من زمین من و زندگیم نفس های آرام کودکی توست؛ من هیچ نمیخواهم هیچ، هیچ روزی به من تعلق ندارد،همه ساعتها و ثانیه های من تویی ومن دست کودکیت را میگیرم تابه فردای انسانیت برسانم که این رسالت من است بر تو وهیچ منتی ازمن بر تو وارد نیست که من با اختیار و عشق تو را به این دنیا آورده ام.
19 بهمن 1395

عزیز مامان فقط با لالایی مامان میخوابه

گل پسر مامان شبها فقط باید براش لالایی بخونم تا بخوابه،هر بار تو تختت میذارم میگی لالا لالا بخواب ای گل بخواب ای سوسن و سنبل لالا لالا خدا یارت علی باشه نگه دارت نگه دارت خدا باشه علی مشکل باشه لالا لالا گلم در خواب گلم هرگز نشه بیمار اگه روزی بشه بیمار خداوندا نگاهش دار لالا لالا گلم باشی بزرگ شی همدمم باشی لالا لالا گل یاسم بخواب ای کودک نازم لالا لالا گل دشتی همه رفتن تو برگشتی خداوندا تو پیرش کن حفظ قرآن نصیبش کن خداوندا تو پیرش کن زیارتها نصیبش کن لالا لالا گل لاله ببین مامانی خوشحاله میخونه سوره قرآن میخونه هی دعا مامان لالا لالا گل پیچک بخواب ای کودک کوچک  همه میگن میاد آقا امام مهربون ما  میشه ...
19 بهمن 1395

پسر گلم دیگه داره یاد میگیره....

علی نازمامان،پسر عزیزم پیشرفتت تو دستشویی رفتن نسبت به بچه های همسنت عالی بوده دیشب تو دستشویی پی پی هم کردی برای اولین بار،دیگه هربار دستشویی داری خبرم میکنی ماشاا... به پسر گلم مامانی فدات 
18 بهمن 1395

پسر عزیزم دیگه داره مرد میشه

علی عزیزم این روزها در تلاشم از پوشک بگیرمت تقریبا یک هفته است شروع کردیم ،روزهای اول خیلی سخت بود (خوب کاملا هم طبیعی بود چون تا حالا دستشویی نرفته بودی)ولی ماشالا خیلی زود یاد گرفتی بعد از یک هفته جیشش هر بار بیاد خبرم میکنی،البته هنوز نمیتونی مثل ما بری دستشویی ولی مطمئنم به زودی یاد میگیری،برای اینکه این موضوع واسه ات راحت تر باشه رو دیوارهای دستشویی با ماژیک کلی نقاشی کشیدیم،حباب سازت رو آوردم تو دستشویی و باهاش کلی حبابهای خوشگل درست میکنیم تا سرگرم بشی و جیش کنی،امروزم با بابایی واسه ات کلی برچسبهای خوشگل خریدیم تا تو دستشویی باهاشون سرگرم باشی بابایی بنده خداهم که با تموم زحماتی که برای ما میکشه و هرروز مسافت زیادی رو میره سرکاراین چ...
17 بهمن 1395

شاهزاده کوچولوی مامان کلمات بیشتری یاد گرفته

عزیز دل مامان سلام،ببخش که دیر به دیر میام و مینویسم هم تو بیشتر وقتم رو گرفتی هم خودم تنبلی کردم،ببخشید عزیز جونم این روزها کلمات بیشتری رو یاد گرفتی بعضی هاشون کاملا مفهوم و بعضی هاشونم نا مفهومن ،هر موقع کاری داری به من یا بابایی میگی پاشو پاشو دستمونو میگیری بلندمدن میکنی به طرف چیزی که میخای میبریمن و میگی این بده این بده دیگه کاری نداری که میشه به اون وسیله دست بزنی یانه باید بگیری و کشفش کنی،گل پسرم شبها عادت داره فقط تو تخت خودش میخابه انقدر ناز میخابی که آدم دوست داره بخوره ات،یکی از بازیهای این روزهای تو اینه که دست یا پات رو میاری جلو میگی بخور ماهم میگیم هام هام هام بعد دست و پاتو میکشی و میگی نخول نخول،از غذاخوردناتم که باید ب...
13 دی 1395

کلمات جدید پسرم تو 19 ماهگی

این روزها خیلی شیرین حرف میزنی هرروز کلمات جدیدتری یادمیگیری موتور(نونو) نون(موم) جوراب(جوباب) نینی(نینو) انجیر-انگور(انور) مهیار(ماوو) صندلی(ننلی) ماشین(هانان) خونه بازیت(نخ)  
9 آبان 1395

نبرد پسرم با یه ویروس جدید

گل پسر مامانی الآن که برات این مطلب رو مینویسم خوا رو شکر حالت خوبه،13 مهر بود که رفتیم مشهد من و تو بابایی و عزیز همه چیز خیلی خوب بود،با هم میرفتیم حرم زیارت تو هم که عاشق بدو بدو تو حیاط کلی واسه خودت بازی میکردی،آب بازی تو حوض ،هاهان سواری (ماشینای داخل حرم)،بازی با باکس مهرهای نماز که تو حیاط بودن،خلاصه که کلی واسه خودت بازی میکردی و ما هم از دیدن خوشحالیت خوشحال بودیم،البته تو جمع شلوغ انگار زیاد راحت نبودی همه اش بغل من می اومدی،هر موقع خسته میشدی یه لحظه هم از بغلم پایین نمی اومدی همه مسیر حرم تا هتل رو تو بغل من بودی اصلا بغل بابایی یا عزیز نمیرفتی،به همین صورت گذشت تا شب آخری که میخاستیم بیایم اون شب شب ششم محرم بود بعد از نماز عشا...
9 آبان 1395

حرف زدنای روزهای اول تو

علی عزیزم این روزها همه تلاش خودت رو میکنی تا با یاد گرفتن کلمه های جدید باهامون حرف بزنی،البته به زبان خودت ،خیلی وقتها که کلمه جدیدی رو به به زبون میاری من و بابا به هم میگیم و کلی ذوقت رو میکنیم ،همینطور پیش بری فکر میکنم 2 سال و نیمگیت تقریبا حرف بزنی،کلمه هایی که میگی هرروز میگی دایی یفت(دایی رفت)البته دیروز گفتی دایی یفت خوا(دایی رفت خونشون)هورااا گل پسرم دیروز جمله ساخت بیشتر اطرافیان رو میشناسی و اسمشون رو میگی مثل عزیز(عژیژ)-آقاجون(آژون)-دایی -خاله(خایه)-عمو-عمه(عمی)-یه وقتایی هم به بابات میگی(باباش)به مامان هم میگی(مامانش) تلویزیون که خاموش میشه میگی(خ آب شد)خراب شد-از پشت آدم میخای رد بشی وقتی نشستیم میگی بخشید(ببخشید)-به شر...
8 مهر 1395

واکسن هیجده ماهگی

علی عزیزم پسر ناز مامان،چشم و چراغ خونه،دیروز واکسن هیجده ماهگیت رو واسه ات زدم،استرس زیادی داشتم فکر میکردم خیلی اذیت بشی ولی خدا رو شکر اونقدرام که فکر میکردم سخت نبود فقط دیشب یه مقدار تب داشتی ،به سهتی بهت استانینوفن میدادم آخه هرچیزی رو راحت نمیخوری گلم،واکسن هیجده ماهگیت واسه من فقط یه واکسن نبود دیدن بزرگ شدن تو چقدر زود بود ،باورم نمیشه همون پسر کوچولویی که تازه به دنیا اومده بود انقدر کوچولو بود که حتی میترسیدم بغل بگیرمش،حالا شده یه مرد کوچولو که راه میره میدوه ابهی فدات بشم مامان خدا همیشه نگهدارت باشه واکسن بعدیت 6 سالگیه ،وقتی میخای بری مدرسه،اولین واکسنت رو که 3 تا بود تو بیمارستان وقتی تازه به دنیا اومده بودی واسه ات زدن ،بعدی...
8 مهر 1395