علیعلی، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

علی شاهزاده کوچولوی بهار94

پسرعزیزم روز به روز شیرین تر حرف میزنه

علی عزیزم گل پسر مامانی این روزها انقدر شیرین حرف میزنی که نگو،جمله بندی هات خیلی قشنگه به جلو میگی عقب،به بالا میگی پایین،هروقت ناراحتی یا بغل میخای میگی بیا بغلم(منو بگیر بغلت)،هر وقت بازی جدی میکنی باهام میگی خدافظ شما من میرم بانک کارامو انجام بدم بیام(مثلا ادای بابایی رو در میاری)،برگشتم رو میگی برگشته بودم،وقتایی که میخای بگی کوچیک بودم میکی دیشب من خیلی نینی بودم،صبح شده رو مینی آفتاب اومده دیگه بلند شیم،ماه رو میگی خدا داره میبرش، عاشق این هستی که بریم پارک با بچه ها بازی کنی با یه بچه که بازی میکنی بهم میگی مامان با دوستم بازی میکنیم،هروقت جمعه میشه عاشق این هستی که زودتر بیدار شی با بابایی بری نانوایی و برامدن نون بخری،حتما یه بست...
12 اسفند 1396

کشتی بابابایی بازی دوست داشتنی تو

گل پسر مامان فدات شم الهی پسر عزیزم هرروز منتظره تا بابایی بیادخونه و باهاش کشتی بگیره،از زمانی که بابا بیاد خونه همه اش رو شونه های بابایی،داءم باهاش کشتی میگیری،بابایی طبق فرمان گل پسر باید پسر نازش رو رو شونه هاش بذاره و بلند شه تا پسری سرش به سقف بخوره فدای گل پسرم بشم من الهی
28 بهمن 1396

پسرم دیگه مرد شده،تو تخت ثابت میخوابه

سلام مامان جون ،علی عزیزم فدات بشه مامان الهی،یک ماه دیگه ۳ ساله ات تموم میشه،ماشاءالله هزار ماشاءالله واسه خودت مردی شدی،دیگه با بابا جونی تصمیم گرفتیم گهواره تختت رو باز کنیم و دیگه تو تخت ثابت بخوابی،شبهای اول بهونه میگرفتی و یه کم سخت میخوابیدی ولی بازم کنار اومدی و بعد از چندشب یاد گرفتی که چجوری بخوابی،آخه دیگه گهواره ات هم کوچیک شده بود جات تنگ بود،واقعا اذیت میشدی فدای پسرم بشم من چقدر زود گذشت از نه ماهگیت تو گهواره ات خوابیدی حالا دیگه بهت کوچیک شده😚😚😚 یه کتاب قصه داری تولد بره کوچولو شبها میگی قصه اش رو برام بخون تا خوابم ببره وقتی قصه رو شروع میکنم که ببعی تازه به دنیا اومده بود خودت ادامه میدی که ببعیه نینی بود عوا عوا م...
28 بهمن 1396

اولین سوال تخصصی پسرم در سن ۲ سال و نیمگی

علی نازم امروز دقیقا ۲ سال و نیمه بودی و اولین سوالت رو پرسیدی،امشب تو ماشین وقتی از خونه عزیزاینا برمیگشتیم پرسیدی مامانی درختها چرا بلندن؟ فدات بشم الهی من،این نشون میده پسرم دیگه داره بزرگ میشه،دیگه داره مرد میشه؟حواسش به همه چیز هست راستی اینم بگم از وقتی فتقت رو عمل کردیم دیگه شبها میخابی،بمیرم الهی حتما قبلش درد داشتی که تا صبح نمیتونستی بخابی الان که دارم واسه ات مینویسم تو تخت دارم واسه ات لالایی میخونم تا بخوابی،گلم خوب بخوابی ...
30 شهريور 1396

گل پسرم داره ۳ ساله اش میشه ولی هنوزم نمیخاد راه بره

گل پسری مامان هنوزم دوست نداره راه بره میگه فقط بغل،از وقتی من دستم درد میکنه دیگه نمیتونم بغل بگیرمت،تو هم اینو درک میکنی و کمتر بغلم نیای ولی همیشه گیر میدی بری بغل بابایی،هر بار بیرون میریم بنده خدا باید همه اش بگیرت بغل،اونم دلش نمیادبذارت پایین،کلی داستان داریم،دیگه گل پسرم مرد شده باید راه بره
26 شهريور 1396

عشق موتور سواری

گل پسری مامان،عزیز دل مامان سلام بابایی چند وقتیه رفته موتورشو از خونه بابا بزرگ آورده ،پسرم عاشق موتور سواریه،هرروز که از خواب بیدار میشی اول میگی سوییج موتور کو،کلی باهاش بازی میکنی ،میذاریش روی موتور کوچولوی خودت و میگی(بوو...بوو..)مثلا صدای موتور در میاری و کلی بازی میکنی ،چندباری هم باید ببرمت تو پارکینگ سوار موتور بشی و بیایم،هرروزم که بابایی میاد خونه قبل از هر کاری باید ببردت با موتور یه دوری بزنی ،قربونت بشم چقدر ذوق داری 
26 شهريور 1396

پسرم عاشق آب بازیه

سلام گل پسری،عریز دل مامانی عاشق آب بازیه،هرجایی آب میبینه میگه،عه آب بازی،باید یه دل سیر آب بازی کنی،تو خونه هم همه اش یه آب پاش دستته با یه تفتگ آب پاش که سر تا پامونو خیس آب میکنی و لذت میبری،امشبم من و بابایی به خاطرت کلی آب بازی کردیم و با آب پاش و تفنگ آبیت کلی همو خیس کردیم تو هم همه اش پشت من قایم شدی و جیغ کشیدی و کلی ذوق کردی،کلی بهمون خوش گذشت،فدای تو بشم من الهی
24 شهريور 1396

گل پسر مامانی برای اولین بار رفت سلمونی با باباش

علی عزیزتر از جانم،بلاخره موفق شدیم تو سن ۲ سال ونیمه گیت بفرستیمت سلمونی،تا حالا یا تو خواب موهاتو کوتاه میکردم یا تو حموم با کلی بازی و فیلم،بیشتر مواقع تو خواب بود،که چند روزی طول میکشید تا کوتاهشون کنم،ولی بالاخره چندروز پیش که بابایی میخاست بره موهاشوکوتاه کنه ازش خاستم گل پسرمونم با خودش ببره،البته بازم یه کم مقاومت کردی جلوشو نذاشتی کوتاه کنه ولی همینم خیلی خوبه،نشون میده پسرم دیگه مرد شده،الهی فدات بشم من
22 شهريور 1396

روز سخت سه تاییمون

پسرگلم عزیز دل مامانی،۴ روز پیش روز سختی رو گذروندیم،تو عمل داشتی و من و بابایی استرس خیلی خیلی زیاد که شاید برای هیچ کسی قابل درک نباشه،اون روز وقتی ازم جدات کردن تا ببرنت اتاق عمل چه لحظه سختی بود،وقتی بعد از یک نیم ساعت عملت تموم شد،پشت در اتاق عمل مردیم و زنده شدیم،تقریبا یک ساعت تو ریکاوری بودی تا به هوش بیای ما مردیم و زنده شدیم،عزیزکه مدام صلوات میفرستاد،بابایی و آقا جون با استرس خیلی زیادی راه میرفتن،چندین بار از پرستارها پرسیدیم چرا نمیارن پسر گلم رو ؟خدایا تا این یک ساعت تموم بشه عمرمون به آخر رسید  بلاخره تموم شد و آوردنت انقدر که گریه کرده بودی چشات ورم کرده بود بمیرم الهی،وقتی اومدی چقدر گریه و بیقراری میکردی بمیرم درد د...
3 شهريور 1396