روز سخت سه تاییمون
پسرگلم عزیز دل مامانی،۴ روز پیش روز سختی رو گذروندیم،تو عمل داشتی و من و بابایی استرس خیلی خیلی زیاد که شاید برای هیچ کسی قابل درک نباشه،اون روز وقتی ازم جدات کردن تا ببرنت اتاق عمل چه لحظه سختی بود،وقتی بعد از یک نیم ساعت عملت تموم شد،پشت در اتاق عمل مردیم و زنده شدیم،تقریبا یک ساعت تو ریکاوری بودی تا به هوش بیای ما مردیم و زنده شدیم،عزیزکه مدام صلوات میفرستاد،بابایی و آقا جون با استرس خیلی زیادی راه میرفتن،چندین بار از پرستارها پرسیدیم چرا نمیارن پسر گلم رو ؟خدایا تا این یک ساعت تموم بشه عمرمون به آخر رسید بلاخره تموم شد و آوردنت انقدر که گریه کرده بودی چشات ورم کرده بود بمیرم الهی،وقتی اومدی چقدر گریه و بیقراری میکردی بمیرم درد د...
نویسنده :
سمیه
22:34