علیعلی، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

علی شاهزاده کوچولوی بهار94

شاهزاده کوچولوی مامان کلمات بیشتری یاد گرفته

عزیز دل مامان سلام،ببخش که دیر به دیر میام و مینویسم هم تو بیشتر وقتم رو گرفتی هم خودم تنبلی کردم،ببخشید عزیز جونم این روزها کلمات بیشتری رو یاد گرفتی بعضی هاشون کاملا مفهوم و بعضی هاشونم نا مفهومن ،هر موقع کاری داری به من یا بابایی میگی پاشو پاشو دستمونو میگیری بلندمدن میکنی به طرف چیزی که میخای میبریمن و میگی این بده این بده دیگه کاری نداری که میشه به اون وسیله دست بزنی یانه باید بگیری و کشفش کنی،گل پسرم شبها عادت داره فقط تو تخت خودش میخابه انقدر ناز میخابی که آدم دوست داره بخوره ات،یکی از بازیهای این روزهای تو اینه که دست یا پات رو میاری جلو میگی بخور ماهم میگیم هام هام هام بعد دست و پاتو میکشی و میگی نخول نخول،از غذاخوردناتم که باید ب...
13 دی 1395

کلمات جدید پسرم تو 19 ماهگی

این روزها خیلی شیرین حرف میزنی هرروز کلمات جدیدتری یادمیگیری موتور(نونو) نون(موم) جوراب(جوباب) نینی(نینو) انجیر-انگور(انور) مهیار(ماوو) صندلی(ننلی) ماشین(هانان) خونه بازیت(نخ)  
9 آبان 1395

نبرد پسرم با یه ویروس جدید

گل پسر مامانی الآن که برات این مطلب رو مینویسم خوا رو شکر حالت خوبه،13 مهر بود که رفتیم مشهد من و تو بابایی و عزیز همه چیز خیلی خوب بود،با هم میرفتیم حرم زیارت تو هم که عاشق بدو بدو تو حیاط کلی واسه خودت بازی میکردی،آب بازی تو حوض ،هاهان سواری (ماشینای داخل حرم)،بازی با باکس مهرهای نماز که تو حیاط بودن،خلاصه که کلی واسه خودت بازی میکردی و ما هم از دیدن خوشحالیت خوشحال بودیم،البته تو جمع شلوغ انگار زیاد راحت نبودی همه اش بغل من می اومدی،هر موقع خسته میشدی یه لحظه هم از بغلم پایین نمی اومدی همه مسیر حرم تا هتل رو تو بغل من بودی اصلا بغل بابایی یا عزیز نمیرفتی،به همین صورت گذشت تا شب آخری که میخاستیم بیایم اون شب شب ششم محرم بود بعد از نماز عشا...
9 آبان 1395

حرف زدنای روزهای اول تو

علی عزیزم این روزها همه تلاش خودت رو میکنی تا با یاد گرفتن کلمه های جدید باهامون حرف بزنی،البته به زبان خودت ،خیلی وقتها که کلمه جدیدی رو به به زبون میاری من و بابا به هم میگیم و کلی ذوقت رو میکنیم ،همینطور پیش بری فکر میکنم 2 سال و نیمگیت تقریبا حرف بزنی،کلمه هایی که میگی هرروز میگی دایی یفت(دایی رفت)البته دیروز گفتی دایی یفت خوا(دایی رفت خونشون)هورااا گل پسرم دیروز جمله ساخت بیشتر اطرافیان رو میشناسی و اسمشون رو میگی مثل عزیز(عژیژ)-آقاجون(آژون)-دایی -خاله(خایه)-عمو-عمه(عمی)-یه وقتایی هم به بابات میگی(باباش)به مامان هم میگی(مامانش) تلویزیون که خاموش میشه میگی(خ آب شد)خراب شد-از پشت آدم میخای رد بشی وقتی نشستیم میگی بخشید(ببخشید)-به شر...
8 مهر 1395

واکسن هیجده ماهگی

علی عزیزم پسر ناز مامان،چشم و چراغ خونه،دیروز واکسن هیجده ماهگیت رو واسه ات زدم،استرس زیادی داشتم فکر میکردم خیلی اذیت بشی ولی خدا رو شکر اونقدرام که فکر میکردم سخت نبود فقط دیشب یه مقدار تب داشتی ،به سهتی بهت استانینوفن میدادم آخه هرچیزی رو راحت نمیخوری گلم،واکسن هیجده ماهگیت واسه من فقط یه واکسن نبود دیدن بزرگ شدن تو چقدر زود بود ،باورم نمیشه همون پسر کوچولویی که تازه به دنیا اومده بود انقدر کوچولو بود که حتی میترسیدم بغل بگیرمش،حالا شده یه مرد کوچولو که راه میره میدوه ابهی فدات بشم مامان خدا همیشه نگهدارت باشه واکسن بعدیت 6 سالگیه ،وقتی میخای بری مدرسه،اولین واکسنت رو که 3 تا بود تو بیمارستان وقتی تازه به دنیا اومده بودی واسه ات زدن ،بعدی...
8 مهر 1395

دالی بازی بازی محبوب این روزهای تو

علی گلم ایت روزها بازی جذابی که دوست داری دالی بازی و قایم باشکه میری پشت یه چیزی قایم میشی میگی علی نیست علی کو،بعد میای بیرون میگی دالی،عاشق این بازی بابابایی ،هرروز که میاد خونه باید اول با تو کلی دالی بازی کنه،کلی میدوید از این اتاق به اون اتاق با کلی هیجان و خنده راستی انقدر نازی و لوس که نگو وقتی جاییت درد میگیره و به جایی میخوری مثلا دستت میای نشونمون میدی میگی ناز تا ببوسیمت بعد خوب میشه بعضی وقتام به حالت بازی چندبار برای بابایی تکرار میکنی تا ببوست راستی یه خرده هم لجبازی که اقتضای سنته اصرار داری به چیزایی که نباید دست بزنی بخصوص بیرون از خونه مثلا پارک که میریم میری سراغ شیلنگ و بهش دست میزنی میگردی تا شیر آب رو پیدا کنی و اص...
14 مرداد 1395

بدون عنوان

ببخش پسرم که خیلی کم مینویسم برات تو این مدت حسابی درگیر بودیم ،اول با فتق بیضه ات که دکترها حسابی ترسوندنمون و گفتن باید عمل بشی واقعا روزهای سختی بود تموم اون مدت گریه میکردم و از خدا میخاستم راهی پیش رومون بذاره تا تو گل مسرم زیر تیغ جراحی نری خدا خیر بده همکار بابا رو تو شعبه خمین که یک دکتر طب سنتی رو بهمون معرفی کرد و با داروهایی که داد خیلی زود خوب شدی بابت این موضوع هرچقدر خدا رو شکر کنیم بازهم کمه ،واقعا روزهای سختی بود هیج کسی بچه اش رو رو تخت بیمارستان و با مشکل نبینه الهی   بعد از این قضیه ها یه اتفاق تلخ دیگه هم افتاد دوقلوهای دایی عباس دنیا اومدن حالشون خوب بود ولی بعد از 10 روز یکیشون آسمونی شد واقعا به هممون خیلی سخت...
14 مرداد 1395